.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۶۰→
دلم می خواست بزنم لهش کنم!بچه پررو!اینم شده بودیه پا ارسلان توخونه خودمون من وحرص میداد!! اینم گودزیلا سومیه دیگه...اولیش ارسلانه،دومیش هستیه،سومیشم اینه.
ای خدا...اینارو بکش من ازدستشون راحت بشم!من کوچولوام؟!عمه ات کوچولوئه!خوبه همش چار سال ازم بزرگتره ها!فکرمیکنه خودش پیرهراته...ایش!
- چهارساعته داری چی میگی به آروین؟!
باصدای پانیذ ازافکارم بیرون اومدم و لبخندی زدم.خیلی آروم گفتم:هیچی!
پانیذ لبخندی زدودرحالی که به سمت یخچال می رفت،گفت:سربه سرآروین نذار!وقتی سر به سرش میذاری،خودت حرص میخوری اونم کلی ازحرص خوردن توعشق میکنه!
باحرص گفتم:غلط کرده پسره پرررو!
پانیذ خندیدوکیک و ازتوی یخچال بیرون آرود وروبه من گفت:بیخیاله آروین!ناسلامتی امشب تولده ها!چرا الکی حرص می خوری؟!بیاباهم دیگه این شمعارو بچینیم بعدم بریم پیش بقیه کیک بخوریم.
لبخندی زدم وبه سمت پانیذ رفتم وباکمک هم ۲۸ تاشمع روی کیک چیدیم!بعدازاتمام کار،پانیذ لبخندی زدوبه شمعانگاه کردوگفت:چقد زود ۲۸ سالش شد!
باخنده گفتم:مگه توچندوقته رضا رومی شناسی که میگی چقدرزود؟!همش دو ماهه دیگه!
پانیذ خندیدوشیطون گفت:دِ نَ دِ!شوماکه خبرنداری من وآقامون چندوقته هم دیگه رو میشناسیم!!!
باخنده گفتم:چندوقته؟!
- این ودیگه نمی تونم بهت بگم!(ودرحالیکه کیک وازروی میز برمیداشت،ادامه داد:)بزن بریم که همه منتظرِکیکن!
سری تکون دادم وباهم ازآشپزخونه خارج شدیم.
رضا روی مبل نشسته بودو در داشت بایکی ازرفیقاش صحبت می کرد.تامن و دید ازجاش بلندشدوبه سمتم اومد.لبخندی بهم زدوگفت:کجارفتی تو یهو؟!
لبخندی زدم وگفتم:توآشپزخونه بودم.
من و توآغوشش کشیدوزیر گوشم گفت:نمی دونم چرایهویی دلم برات تنگ شد.
خندیدم وگفتم:منم نمی دونم چراهمین جوری یهویی دوستت دارم!
وروی انگشتای پام ایستادم و گونه اش و بوسیدم.اونم خم شدوپیشونیم وبوسید.من و ازآغوشش بیرون کشیدو همون طور که به کیک نگاه می کرد،روبه پانیذ گفت:به به به!ببین خانوم ماچه کرده!!!خیلی چاکریمابه خداحاج خانوم.
پانیذ خندیدوگفت:مام مخلصیم حاج آقا!
رضا لبخندی زدو درحالیکه به کیک وجینگیل بینگیلیا بادکنکای توی هال اشاره می کرد،گفت:دستت دردنکنه!نمی خواستم انقدر خودت و به زحمت بندازی!
پانیذ لبخندی زدومهربون گفت:زحمت چیه؟!مگه آقای ماسالی چندبارتولدشه؟!
رضا لبخندی زدوچیزی نگفت.آروین که کنار آرتان وبافاصله ازماوایساده بود،باخنده گفت:چقد حرف می
زنیدشماها؟!!بسه بابا!! اون کیک و بیارین که دل من بیشتراز این نمی تونه منتظربمونه!
پانیذ کیکی و گذاشت روی میز عسلی.رضاعم روی مبل،پشت کیک،نشست.کم کم همه مهمونادور میز عسلی جمع شدن ودوباره جووناشروع کردن به خوندن"تولدت مبارک".
ای خدا...اینارو بکش من ازدستشون راحت بشم!من کوچولوام؟!عمه ات کوچولوئه!خوبه همش چار سال ازم بزرگتره ها!فکرمیکنه خودش پیرهراته...ایش!
- چهارساعته داری چی میگی به آروین؟!
باصدای پانیذ ازافکارم بیرون اومدم و لبخندی زدم.خیلی آروم گفتم:هیچی!
پانیذ لبخندی زدودرحالی که به سمت یخچال می رفت،گفت:سربه سرآروین نذار!وقتی سر به سرش میذاری،خودت حرص میخوری اونم کلی ازحرص خوردن توعشق میکنه!
باحرص گفتم:غلط کرده پسره پرررو!
پانیذ خندیدوکیک و ازتوی یخچال بیرون آرود وروبه من گفت:بیخیاله آروین!ناسلامتی امشب تولده ها!چرا الکی حرص می خوری؟!بیاباهم دیگه این شمعارو بچینیم بعدم بریم پیش بقیه کیک بخوریم.
لبخندی زدم وبه سمت پانیذ رفتم وباکمک هم ۲۸ تاشمع روی کیک چیدیم!بعدازاتمام کار،پانیذ لبخندی زدوبه شمعانگاه کردوگفت:چقد زود ۲۸ سالش شد!
باخنده گفتم:مگه توچندوقته رضا رومی شناسی که میگی چقدرزود؟!همش دو ماهه دیگه!
پانیذ خندیدوشیطون گفت:دِ نَ دِ!شوماکه خبرنداری من وآقامون چندوقته هم دیگه رو میشناسیم!!!
باخنده گفتم:چندوقته؟!
- این ودیگه نمی تونم بهت بگم!(ودرحالیکه کیک وازروی میز برمیداشت،ادامه داد:)بزن بریم که همه منتظرِکیکن!
سری تکون دادم وباهم ازآشپزخونه خارج شدیم.
رضا روی مبل نشسته بودو در داشت بایکی ازرفیقاش صحبت می کرد.تامن و دید ازجاش بلندشدوبه سمتم اومد.لبخندی بهم زدوگفت:کجارفتی تو یهو؟!
لبخندی زدم وگفتم:توآشپزخونه بودم.
من و توآغوشش کشیدوزیر گوشم گفت:نمی دونم چرایهویی دلم برات تنگ شد.
خندیدم وگفتم:منم نمی دونم چراهمین جوری یهویی دوستت دارم!
وروی انگشتای پام ایستادم و گونه اش و بوسیدم.اونم خم شدوپیشونیم وبوسید.من و ازآغوشش بیرون کشیدو همون طور که به کیک نگاه می کرد،روبه پانیذ گفت:به به به!ببین خانوم ماچه کرده!!!خیلی چاکریمابه خداحاج خانوم.
پانیذ خندیدوگفت:مام مخلصیم حاج آقا!
رضا لبخندی زدو درحالیکه به کیک وجینگیل بینگیلیا بادکنکای توی هال اشاره می کرد،گفت:دستت دردنکنه!نمی خواستم انقدر خودت و به زحمت بندازی!
پانیذ لبخندی زدومهربون گفت:زحمت چیه؟!مگه آقای ماسالی چندبارتولدشه؟!
رضا لبخندی زدوچیزی نگفت.آروین که کنار آرتان وبافاصله ازماوایساده بود،باخنده گفت:چقد حرف می
زنیدشماها؟!!بسه بابا!! اون کیک و بیارین که دل من بیشتراز این نمی تونه منتظربمونه!
پانیذ کیکی و گذاشت روی میز عسلی.رضاعم روی مبل،پشت کیک،نشست.کم کم همه مهمونادور میز عسلی جمع شدن ودوباره جووناشروع کردن به خوندن"تولدت مبارک".
۱۷.۳k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.